بوبو: بیسکویت

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

بیسکویت

یه پیرزن  چادری تیپ شهرستانی کنارم نشست پسرش پشت تر نشست .وسط راه پسرش 4 تا ساقه طلایی براش اورد تو دستش...
پیرزنه با دستای پینه بسته ازش گرفت و به من تعارف کرد.
من از اون بیسکویت ها خوشم نمیاد در کل ولی  این پیرزنه همش تعارف کرد منم گفتم نه مرسی ...
تا آخر گفت دستام تمیزه بفرمایید که منم گفتم بر ندارم دلش میشکنه و تا الان هم فکر میکرده من ازش چندشم میشه...
چشمتون روز بد نبینه دهانم خشک و داشتم میرسیدم...فقط هول هولی ازش یه بیسکویت گرفتم گذاشتم تو دهنم(به عبارتی چپوندم)...
هیچی دیگه داشتم خفه میشدم بیسکویته چسبیده بود به سق دهنم و دهنمم خشک:((((
هیچی دیگه نفس که تعطیل میخواستم پیاده شدم بالا بیارم که دیدم اوووه نمیتونم از دهانم خارج کنم ...
خلاصه که با بد بختی تمام داشتم تو دهنم خردش میکردم:))))))))))))))))

۳ نظر:

  1. :)))) یه آبی چیزی پیدا میکردی به جای تف ازش استفاده میکردی:دی

    پاسخحذف
  2. (اسمایل فرشیدی که همچنان عصبانی هست)

    پاسخحذف
  3. پرنده خانومجمعه, آذر ۲۰, ۱۳۸۸

    :*
    کار خیلی خوبی کردی که بیسکویتو گرفتی بوبولی:*
    بوبولی ممهربون و خوش قلب خودمیییی:*
    ایممممم
    راه کار بدم باز؟:دی
    خب مجبور نبودی همه بیکویتو بذاری توی دهنت
    نفصش میکردییییییییییییییی
    :دی
    بوووووووووووووووووس:*

    پاسخحذف