بوبو: دسامبر 2009

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

بیسکویت

یه پیرزن  چادری تیپ شهرستانی کنارم نشست پسرش پشت تر نشست .وسط راه پسرش 4 تا ساقه طلایی براش اورد تو دستش...
پیرزنه با دستای پینه بسته ازش گرفت و به من تعارف کرد.
من از اون بیسکویت ها خوشم نمیاد در کل ولی  این پیرزنه همش تعارف کرد منم گفتم نه مرسی ...
تا آخر گفت دستام تمیزه بفرمایید که منم گفتم بر ندارم دلش میشکنه و تا الان هم فکر میکرده من ازش چندشم میشه...
چشمتون روز بد نبینه دهانم خشک و داشتم میرسیدم...فقط هول هولی ازش یه بیسکویت گرفتم گذاشتم تو دهنم(به عبارتی چپوندم)...
هیچی دیگه داشتم خفه میشدم بیسکویته چسبیده بود به سق دهنم و دهنمم خشک:((((
هیچی دیگه نفس که تعطیل میخواستم پیاده شدم بالا بیارم که دیدم اوووه نمیتونم از دهانم خارج کنم ...
خلاصه که با بد بختی تمام داشتم تو دهنم خردش میکردم:))))))))))))))))