بوبو

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

ویژژژژژژژ

دوست داشتن ، حق هر آدمیه ، چرا بعضیا نمیفهمن که نمیخواییشون؟؟

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

باغچه ی بوبو

من ، در حال پاک کردن سبزی!
مادر در حال قاطی کردن مواد و ریختن سبزی های از قبل پاک شده در مواد...
مامان:ای بابا یادم رفت ...
من:چی؟
مامان: نعنا یادم رفت بردارم بذارم رو سبزی ها(در سبزی فروشی)
من: برم بچینم از باغچه؟
مامان:برو ای ول !!(تیکه کلاماش منو چوشته!)
......
برگشتم با مشتی نعنا و پونه!چه بویی میدن عجیییب!
دادم به مامان میگه چه بویی دارن  ... با عصبانیت میگم اه بابا ای گنجشکا ! قمری ها ! کونتون تخته!!!!هرچی  برگ خوب بود رو ریده بودن روش!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

قمری مصطلح به یاکریم!

تو پست قمری های ما که بسی شاکی بودم از دستشون گفتم عکسشونو میذارم...داشتمم تو عکسا میگشتم که این دوستان فداکار! رو دیدم.یادمه وقتی اومدم ازشون عکس بگیرم کل این نرده ها پر بود از این جماعت شُل!!!ولی تا من برم دوربین رو بیارم و از کیفش در بیارم بیشترشون پریدن.ایننا گشاداشون هستند که به دوربین نیگا کردن و گفتن چییییییییییییییییززززززززززززز!!!!
اون موقع زمستون بود که عکس رو گرفتم ولی الان با یه هدف اینو گذاشتم!!براشون  wanted زدم تا حسابشونو بذارم کف دستشون!!الان که هوا گرمه سراغی از ما نمیگیرنا!!حالا بذار دو درجه هوا سرد شه چشماشونو مدل گربه شرک میکنن(معصوم)بعدش حالا نرین کی برین!!!


۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

بیسکویت

یه پیرزن  چادری تیپ شهرستانی کنارم نشست پسرش پشت تر نشست .وسط راه پسرش 4 تا ساقه طلایی براش اورد تو دستش...
پیرزنه با دستای پینه بسته ازش گرفت و به من تعارف کرد.
من از اون بیسکویت ها خوشم نمیاد در کل ولی  این پیرزنه همش تعارف کرد منم گفتم نه مرسی ...
تا آخر گفت دستام تمیزه بفرمایید که منم گفتم بر ندارم دلش میشکنه و تا الان هم فکر میکرده من ازش چندشم میشه...
چشمتون روز بد نبینه دهانم خشک و داشتم میرسیدم...فقط هول هولی ازش یه بیسکویت گرفتم گذاشتم تو دهنم(به عبارتی چپوندم)...
هیچی دیگه داشتم خفه میشدم بیسکویته چسبیده بود به سق دهنم و دهنمم خشک:((((
هیچی دیگه نفس که تعطیل میخواستم پیاده شدم بالا بیارم که دیدم اوووه نمیتونم از دهانم خارج کنم ...
خلاصه که با بد بختی تمام داشتم تو دهنم خردش میکردم:))))))))))))))))

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

قمری های ما

خب از اون جایی که بوبو اگه حرفی داشته باشه نمیتونه صبر کنه میخوام یه پست داغ تنوری بذارم..
به خاطر سرما این قمری های عزیز که سال دوازده ماه پیداشون نمیشه...تا هوا یه نموره سرد میشه به صورت گله ای کوچ میکنن به پشت پنجره های ما (به خاطر گرمای اون منطقه از خونه!!)
حالا قیافه هاشون دیدنی میشه اگه حوصله ای بود عکسی هم از پف کردنشون و به هم چسبیدنشونم میزارم دیدنی!!!
حالا ما که با این جماعت زبون بسته ی بی خانمان(خودم از ناحیه ی وبلاگی کشیدم این درد رو!!)کاری نداریم ولی دیگه آبمون تو یه جوب نمیره تا یه خورده که گرم میشن روده هاشونم گرم میشه و شل میشن و حالا نرین کی برین!!!!
در کل پشت در ورودی و پنجره هامون ریدمانی شده والا!!!!
دیروز دیدم جلو در پارکینگ کللللی گنجشک و قمری نشسته اند و دونه میخورن!!!تا وارد شدم مامان با ذوق میگه دیدی براشون دونه خریدم؟داشتن میخوردن؟!!!!
میگم آره (با ترش رویی) اونا بخورن یه ذره بعد هم بیان رو دمپایی های ما و پشت پنجره و در برینن!!!!
مامان میگه د نه دیگه !! نکته اش رو نگرفتی!!!
میخوام اونجا بهشون غذا بدم و روی حفاظ ها عکس نخ و سوزن بچسبونم !!! که هر کی نشست رو حفاظ و رید کونش دوخته خواهد شد!!!ولی جلو در پارکینگ هر چقدر میخوان برینن مشکلی نیس!!!!:)))
میگم مامان خیلی خفنیا من به تو افتخار میکنم اگه تونستی اینا رو ادم کنی که نیان رو سر ما برینن باشه خودم در خدمتشونم شده هر روز گونی گونی دون میگیرم نوش جونشون بخورن مارو هم دعا کنن!!!

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

هم کلاسی ما

استاد اصولمون از اون دسته ادمایی یه که هر کی خندشو ببینه عکسش میره رو روزنامه ی تایمز.

یکی از پسرای کلاسمون اخر خندس یه شخصیت بسیار چاق و خندان با لپهای همیشه قرمز میشه گفت این بشر شخصیت کارتونی بوده که به سرش میزنه بیاد دانشگاه.

سر کلاس اصول اوشون ته نشسته بود همش تیکه مینداخت استاد هم چیزی نمیگفت تا اینکه وقت حل تمرین شد داشتیم جزوه های تمرینو باز می کردیم که اوشون پرسید استاد چرا هفته ی پیش نیو مدین استاد گفت دوست نداشتم (استادو شوخی؟دو خط موازین).

گفت استاد هممون برا سلامتیتون صلوات فرستادیم استاد هم گفت منم اخر ترم براتون صلوات میفرستم...

استاد:حالا که به فکر سلامتیم بودی بیا تمرین حل کن

اوشون:استاد این چه حرفیه؟ناراحت میشما تا وقتی شما اونجایین من به خودم این اجا زه رو نمیدم اصلن حرفشو نزنین...

استاد:بیا ناز نکن....

اوشون:اخه استاد من بخوامم نمیتونم از لای صندلی ها رد شم

استاد:اونش به من ربط نداره بدو بیا

اوشون:استاد شما حل کنین من نظارت میکنم

.

.

.

.

.

.

خلاصه که در این مکالمات بگذریم که کلاس از خنده همش منفجر میشد ولی اخر سر استاد پیروز میدان شد و اوشون رفت پای تخته.

استاد ریاضیاتمون هر جلسه امتحان میگیره یا به قول خودش کوییز!

حالا چرا به قول خودش کوییز به قول ما امتحان چون رفته رفته تعداد سوالات بیشتر میشه اخرین کوییز که برا این هفته بود ۱۱تا سوال بود به قول اوشون (همون پسره )دیگه نمیشه مشورتی و گروهی حل کرد باید تیم ملی بیاریم تا سوالا حل شن

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

سراغاز

سلام به همگی خوش اومدم.
خوش اومدی پرتقال